کافه دلبـــــــــــــــر



اصلا حوصله ندارم بخوام راجع بشون یه پست بنویسم ولی این باید اینجا ثبت شه تا روزیکه بهش نیاز داشتم برگردم بخونم و الکی واسه چیزای مذخرف حرص نزنم.

یچیز جدیدی که کشف کردم من حتی تو پستامم توانایی ابراز وجود خود واقعیم رو ندارم.

گاهی واقعا کلافه میشم و میزنم به سیم آخر واسه رفتاراشون. گاهی انقدر ناراحت میشم که روحم درد میگیره از اینکه هردوشون دارن اذیت میشن. ولی این دوتا واقعا بدون همم نمیتونن.

باید سریعا درسمو تموم کنم برم از اینجا. این شرایطو دوس ندارم. اگه من نباشم به هم نیاز پیدا میکنن و مجبورن به هم رو بندازن. ولی تا وقتی من هستم و میتونم یسری از مسئولیت هاشونو به دوش بکشم هر روز و هر روز از هم دورتر میشن.


تو نوشتن عنوان دستم بسته شد. چون یسری چیزا تو سرم بود که خواستم بنویسم راجع بشون که ندونستم عنوان رو دقیقا واسه کدوم یکیشون بذارم. حالا هرچی.

اول شروع میکنم از چیزیکه هستم، چیزیکه میخوام باشم، چیزیکه باید باشم، چیزیکه دوس دارم باشم، چیزیکه فکر میکنم هستم، ولی خب نمیدونم چرا یهو یکی دیگه میشم.

این دقیقا عین چیزی بود که تو سرمه. یعنی دیگه نمیشه تفکیکش کرد الان مفصل توضیح میدم.

من خودمو یه آدم به شدت عصبی، مردم گریز، بی انرژی، انزواطلب و به شدت همه چی به تونبونم میبینم. ولی نمیدونم چرا تا دهن باز میکنم درجا ادای آدمای مهربون، گرم، صمیمی و اجتماعی رو در میارم. ناخواسته ادا در میارم و از درون عذاب میکشم. بعد بعضی جاها که خوددار بودنم رو از دست میدم طرف میگه چت شده یهو؟ یا چرا عصبی شدی؟ چرا افسرده ای؟ حالا اینجور مواقع هرچی ام بگم نمیتونم ثابت کنم بابا من درونم همینه. فقط در حالت عادی توانایی بروزشو ندارم. انگار یکی دیگه هی کنترلم میکنه که به آدما توجه کن، بخند، حرف بزن، گرم بگیر، بعد یهو کم میارم. تو همون لحظه هیچ جوره قابل کنترل نیست. دوست ندارمش اصلا. حس بدی داره ولی نمیدونم چرا هر دفعه سعی میکنم کنترلش کنم بدتر گند میخوره به همه چی.

ولی تو چتی خیلی خوبم. همون خودِخودِ واقعیمم.  وقتی یکی بام حرف میزنه میگم برو به تنبونم. چیزیکه باید به زبون بیارمو به راحتی میگم و قورتش نمیدم. سعی نمیکنم با ادب، مهربون و دوست داشتنی باشم. هرچی هستم خودمم. و واقعا با خود واقعیم حال میکنم.

مثلا دیروز تو وبلاگ یکی که نمیشناختمش یه قسمت یه آهنگی رو دیدم که دلم خواست گوش بدمش. انتخاب فیلم و کتاب و آهنگ از جمله سخت ترین کاراست برام. خودمم گاهی نمیدونم ملاک انتحاب و علایقم چیه ولی اگه حس کنم فیلمی ارزش دیدن داره، کتابی ارزش خوندن داره، یا آهنگی ارزش گوش دادن داره و به خونم تزریق میشه برای لذت لحظه ای هم شده سعی میکنم حال کنم باش.
خب داشتم میگفتم، یه تیکه از آهنگ رو تو وبلاگش خوندمو چون مدتی میشد آهنگ جدید گوش نداده بودم پیش خودم گفتم دلم میخواد گوش بدمش. از اونجاییکه مرورگر من چیزی سرج نمیکنه نمیتونستم آهنگ رو از نت بگیرم. براش کامنت کردم میشه آهنگ رو به پستت پیوست کنی؟ برگشت گفت حوصله ندارم. تو دلم گفتم لقت، کسکش نت مگه حوصله نداری. ولی خیلی مودبانه جوابشو دادم، با شوخی و مزاح اشاره کردم به مشکل نت و مرورگر تا لقش بفهمه گیر نبودم مم نمیذاشتم دهنش. ولی یچیزی تو درونم اجازه نمیده چیزیکه واقعا دلم میگه رو به همچین کس مغزا تحویل بدم. نتیجش این میشه بعدش به خودم میگم حالمو بهم میزنی با این ادبت.

میرسیم به مسئله خوابگاه.
من خودم فکر میکنم زندگی با خونواده و متذکر شدن مدام اینکه باید با ادب باشی، محترم باشی، مهربون باشی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که آدمای دیگه خوششون بیاد و به به و چه چه کنن از بچه ای که تربیت شده باعث و بانی شخصیت واقعی سرکوب شده ی منه. یه مدت که خوابگاه بودم واقعا حسرت خوردم از دیدن کسایی که ابراز وجودشو داشتن و من بخاطر تربیت به اصطلاح خونوادگیم مدام باید به خودم سرکوفت میزدم که بلد نیستم چطور ابراز وجود کنم و تا میام دهنمو وا کنم فقط یسری جملات زیبا و مجلسی ازش میزنه بیرون و در برابر هر خواهشی یه لبخند چسبوندن به لبام و اینو تو ضمیر ناخودآگاهم چپوندن که که احترام اولویت هرچیزیه. م تو این تربیت.
در نهایتش چی شد؟ باز نذاشتن خوابگاه بمونم، گفتن تربیتت دچار اختلال میشه!!!!! بابااااا من تازه داشتم یاد میگرفتم چطو همونی باشم که دلم میخواد، چیکار میکنید واقعا؟وات د فاز؟

آخرشم مسئول خوابگاه کلی از مادر و پدر تشکر کرد بابت بچه با تربیتی که دارن و من همچنان خودمو فحش بارون میکردم.

ولی نکته جالب داسنان بچه های تو خوابگاه بودن که باشون میپلکیدم، بچه هایی که واسه یه حرفشون کل دیوارای خوابگاه به لرزه در میومدن. بچه هایی که از من بزرگتر بودن و هرکی میدید بهشون میگفت واقعا این جقله ی (جغله!؟) خونگی چطور با شما میپلکه؟ بعد که یکم گرم میگرفتیم میدیدن نه من از خودشونم، فقط بم میدون داده نشده که بتازونم.


دلم قدم زدن در بلوار الیزابت را میخواهد؛
هندزفری در گوش با چشمانی بسته، آرام این آهنگ را زمزمه خواهم کرد و نسیم سوکِ اولین شب از آخرین ماهِ پاییز نودوهشت را از لابه لای درختان بلند میان بلوار به آغوش خود فرا خواهم خواند.

 

► آهنگی که قرار بود در بلوار الیزابت زمزمه شود ولی نشد.

 


+ اوضاع خوب میگذره؟

_ آره میگذره
دارم میجنگم
زندگی لذت بخش شده
با اینکه همه همونن و چیزی عوض نشده ولی خودم عوض شدم و دارم میشم
احساس میکنم تو یه مزرعه آفت زده گندم دارم رشد میکنم چون فهمیدم یه بار زندگی میکنم و باید تاثیرمو رو دنیا بذارم
امشبم بارون قطره هارو دارم رو برگم حس میکنم

+ حال خونم ته  کشیده بود
حال مختصرت تزریق شد بم

_ چرا من باید این چیزارو امشب بت میگفتم نمیدونم ولی حتما یه چیزی هس
یه قدرتی وجود داره
خوب باش همیشه دخترک

+ مرسی فضانورد کوچک


انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.

بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.

یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.

همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فعلا میتونم بذارمش تو بایگانی.

خب دراز2. اصلیت موضوع دراز2 نیست. اصلیت موضوع اینه که یکسال با عشق و حال زندگی کردم و حالیم نبود ولی الان که مجبورم این پروژه رو تموم کنم و خونه نشین شدم اگه  یک روز در ماه بتونم مثل گذشته خوش گذرونی کنم حس میکنم روز خیلی خفنی داشتم. لعنتی مذخرف. زود تموم شو برگردم به زندگیم.

اون روزا کار سخت و سرکله زدن با آدم های محل کارم انقدر برام غیرقابل تحمل شده بود که همش دلم میخواست زودتر قید زندگی مستقل رو بزنم برگردم خونه. یادمه هر روز بغض داشتم و مینالیدم.

تا وقتی تنها بودم دلم میخواست برگردم پیش خونوادم، الانکه مجبورم 7ماه تنهایی کار کنم دوست دارم زودتر برگردم به زندگی سابقم. به این میگن عدم ثبات در خواسته ها.

یادمه اون روزا هر روز با دراز2 بیرون بودیم. هفته پیش که اومده بود دیدنم بیشتر از اینکه از دیدن اون خوشحال باشم ذوق اینو داشتم بلاخره یه پایه پیدا کردم برم یه کافه دنج و دوست داشتنی و یه دل سیر سیگار بکشم.

دراز2 از اون آدماست که سیگار کشیدن باهاش خیلی میچسبه. و بخاطر هوشی که داره حرف زدن باهاش لذت بخشه.

بای اینکه بعد مدتها میدیدمش ولی اصلا دلم براش تنگ نشده بود. وقتی بغلم کرد یه لحظه داشت یادم میرفت که منم باید بغلش کنم. ولی گذشته از همه اینا دوست خیلی خوبه.

ذلم واقعا واسه کافه گردیام تنگ شده بود.

الان یاد اون روز افتادم که رفتم کافه سارا تو خیابون ولیعصر و بعدش کل مسیر انقلاب رو تا خونه پیدا رفتم و سیگار کشیدم.

اون روز آخرین روزی تو تهران بود عاشقانه به شهرم قول دادم که بلاخره برمیگردم.


امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.

خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتونم بچه ای داشته باشم زندگی بطور عجیبی برام بی ارزش میشه. چکار کنم آنه؟ زندگیم رو هواست، باید چکار کنم؟ ازدواج اصلا با برنامه های الان من جور در نمیاد. من اصلا فکر نمیکردم قضیه ای پیش بیاد که مجبور شم ازدواج رو تو الویت اول برنامه هام قرار بدم.

حبه کوچولوی من. میخوام بدونی مامانی انقدر دوست داره، انقدر وجودت تو زندگی براش مهمه که حاضره بخاطر تو از علایق و برنامه هاش بگذره.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

BiaMovie هنرستان هتلداری و جهانگردی هما عکس العمل های به کشف خیانت همسر اموزش بروکر الپاری و فارکس آموزش آنلاین تافل پــــــاســــــــاژ فــــایـــــل نمایشنامه بیا کمک اقیانوس طلایی جهش تولید